به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم
کجا روم که بمیرم بر آستان امید
اگر به دامن وصلت نمیرسد دستم
شگفت ماندهام از بامداد روز وداع
که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم
بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس
یکی منم که ندانم نماز چون بستم
نماز کردم و از بیخودی ندانستم
که در خیال تو عقد نماز چون بستم
نماز مست شریعت روا نمیدارد
نماز من که پذیرد که روز و شب مستم
چنین که دست خیالت گرفت دامن من
چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم
من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا
اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم
اگر خلاف تو بودهست در دلم همه عمر
نه نیک رفت خطا کردم و ندانستم
بکش چنان که توانی که سعدی آن کس نیست
که با وجود تو دعوی کند که من هستم
اول مرا سیراب کن وانگه بده اصحاب را
من نیز خواب ازچشم خوش برمی نکردم پیش ازین
روزفراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
فریاد می دارد رقیب ازدست مشتاقان او
آواز مطرب درسرا زحمت بود بواب را
سعدی چوجورش می بری نزدیک اودیگر مرو
ای بی یصر!! من می روم؟؟ او می کشد قلاب را
درباره این سایت